کاوه میرعباسی از کتابهای ناتمام و رهاشدهای میگوید که حوصلهاش را سر بردهاند. او همچنین میگوید دوست دارد کتابهایی بخواند که حوصلهاش را سر نبرند.
این مترجم و نویسنده زاده سال ۱۳۳۴، در گفتوگو با ایسنا درباره کتابهایی که خوانده، گفت.
متن این گفتوگو در ادامه میآید:
آخرین کتابی که مطالعه کردید، کدام کتاب بوده است؟
من دو کتاب را نام میبرم که یکی از این کتابها به فارسی ترجمه نشده است.
کتاب «دفترچه طلایی» دوریس لسینگ که خیلی سال بود که قصد داشتم آن را بخوانم؛ خیلیها میگویند شاهکار او این کتاب است. دیگری هم «ملکان عذاب» ابوتراب خسروی بود. هیچکدام هم چاپ جدید نیستند اما توفیق اجباریای شد که در این ایام قرنطینه کتابیهایی که خیلی وقت بود آنها را نخوانده بودم، بخوانم.
کتاب «دفترچه طلایی» که خیلی کتاب پیچیدهای است، وخیلیها میگویند پیچیدهترین رمان دوریس لسینگ است، داستان یک زن نویسنده است؛ این زن پنج دفترچه دارد که در همه دفترچهها در هرکدام به شیوهای خاطره مینویسد، خاطرهای که گاه پرسوناژش خود اوست و در دفترچه دیگر پرسوناژش کس دیگری. خیلی داستان تودرتو و پیچیدهای است و آدم باید خیلی دقیق و پیگیر باشد زیرا دفترچه آبی، دفترچه زرد، دفترچه سفید و دفترچه مشکی هست و هرکدام پرسوناژ متفاوتی دارد و راوی هرکدام یا نویسنده است و یا شخص دیگری، در دو دفترچه نامش آنا است و کسی که دفتر را مینویسد آنا است و دوتای دیگر هم داستانهای اوست. و در آخر دفترچه طلایی است که همه داستانها که در دفترچههای قبلی مجزا از هم بودند، پیوستگی و هماهنگی پیدا میکنند. کتاب حجیم است و توضیح آن به صورت خلاصه سخت است. فکر میکنم ۱۰ سال پیش، قصد داشتم این کتاب را بخوانم که فرصت نمیشد.
درباره «ملکان عذاب» هم باید بگویم من قبلا کارهای ابوتراب خسروی را خوانده بودم و کارهایش را هم دوست دارم مانند «رود راوی» و «اسفار کاتبان». این رمان هم داستان پیچیدهای است، عناصر به نوعی اسطورهای که در کارهای دیگر ابوتراب هم بود در اینجا هم هست. در این رمان با دو راوی سروکار داریم؛ یکی پدر و دیگری پسر. داستان از پدر به پسر میرود و برعکس. کسانی که با آثار ابوتراب خسروی آشنا باشند، میدانند او همیشه به متون کهن گرایش دارد، اینجا هم همینطور است؛ فرقهها، که عمدتا خیالی هستند، تاریخ و اسطوره با هم درآمیخته شدهاند. یک روایت در زمان حال است و روایت دیگر در گذشته، به نوعی سه روایت است زیرا شرح زندگی پدربزرگ، پدر و پسر است اما نه به صورت خطی. کتابی بود که من بعد از مدتها خواندم و این کتاب برایم جذابیت داشت. نثری که ابوتراب در آن مهارت دارد و یک جور قدیمینویسی است و یک جاهایی شبیه نثر قجری میشود، اینجا هم بود. حداقل در نوشتههای پدر شاهدش هستیم. چند رابطه عاطفی پیچیده در هر دو روایت هست، یک جور حال و هوای رئالیسم جادویی هم در کتاب ابوتراب هست، یک جور رئالیسم جادویی ایرانی بخصوص در قسمتهای اول که پرسوناژ مادر مطرح میشود.
این دو رمانی که اخیرا خواندم آثار پیچیدهای هستند و خلاصه کردنشان در چند کلمه آسان نیست و شاید علت جذابیتشان این است که روایتها سرراست و خطی نیستند.
آیا کتاب دفترچه طلایی را به فارسی برمیگردانید؟
بعید میدانم. زیرا حجمش زیاد است و ممکن است اصلاحیههایی بخورد. به نیت ترجمه کردن نخواندمش بلکه تعریف این کتاب را خیلی شنیده بودم و سالها بود که داشتمش و منتظر فرصت بودم و این ایام قرنطینه این فرصت را به من داد.
کتاب کلاسیک و یا معروفی هست که نخوانده باشید؟
قطعا هست. زمانی که میگوییم کلاسیک معروف، معمولا آثاری هستند که همه به اسم میشناسند اما خیلی آثار کلاسیک دیگر هم هستند که در آنحد برای همه آشنا نیستند اما اهمیت بسیاری دارند. محال است نباشد. اثر کلاسیکی که سالیان سال است میخواهم بخوانم و فرصت نکردهام و متنش را هم دارم، «مهاباراتا» است که میگویند قدیمی و کهنترین متن است، شاید اسطوره «گیلگمش» از آن قدیمیتر باشد. «مهاباراتا» یک داستان اسطورهای و روایت تاریخی اسطورهای هندی است. البته متن نمایشیای را که ژان کلود کریر با اقتباس از آن نوشته بود، خواندهام اما خود «مهاباراتا» خیلی حجیم است، فایلی که دانلود کردهام هزار و خردهای صفحه و در چندین جلد است. «مهاباراتا» خیلی معروف است و در ایران قسمتهایی را زندهیاد صادق چوبک ترجمه کرده بود که خیلی اندکتر از کل اثر است. من بیش از ۳۰ سال است که دوست دارم این کتاب را بخوانم اما نشده و خیلی هم کلاسیک است.
کتابی هست که از خواندش پشیمان شده باشید و یا نصفه رها کرده باشید؟
خیلی از کتابها را نصفه رها کردهام. یکی دوتا نیستند. بچه که بودیم میگفتند هر کتابی به یکبار خواندن میارزد. بعد زندهیاد صمد بهرنگی گفته بود این حرف غلط است، تا زمانی که کتاب خوب هست آدم نباید وقتش را برای کتاب بد تلف کند.
خیلی کتابها بودند که نصفه رها کردم، الزاما هم کتابهای بدی نبودند مثلا یکی از کتابهای خوبی که شاید بتوان کلاسیک هم حساب کرد و حوصلهام را سر برد و تمام نکردم «یوسف و برادرانش» توماس مان بود. این کتاب چهار جلد است، البته ترجمه جعلیای زندهیاد ذبیحالله منصوری با عنوان «یوسف در آینه تاریخ» ارائه کرده که ربطی به کتاب توماس مان ندارد. کتاب توماس مان حدود دوهزار صفحه است و صبر و تحمل میخواهد اما من ۲۰۰ صفحه خواندم و ولش کردم. دوستم که تمامش کرده بود میگفت هیچ اشکالی ندارد که از دوهزارصفحه متن، ۴۰۰ صفحهاش هم مزخرف باشد، چه اشکالی دارد و من میخوانم.
چه کتابی را دوست داشتید که شما آن را مینوشتید و نام شما پای آن بود؟
هیچگاه چنین احساسی نداشتم که بگویم کاش من مینوشتم. پیش نیامده. اما اگر بخواهم کتابی را نام ببرم قطعا از کتابهای ماریو بارگاس یوسا است، شاید «سور بز».
همه ما گاه کتابهایی داریم که در نوبت خوانده شدن هستند، کدام کتابها در کتابخانه شما چنین وضعیتی دارند؟
باز هم خیلی. «مرد بیسرشت» نوشته روبرت موزیل از کتابهایی است که شروع به خواندنش کردم و دلم میخواهد تمامش کنم. فکر میکنم یکی از آثار ماندگار و بزرگ ادبیات هم هست و شاید دوستان مترجم زبان آلمانی روزی ترجمهاش کنند. این کتاب تنها کتاب نیست. «کریستوفر نازاده» کارلوس فوئنتس را هنوز نخواندهام و میخواهم بخوانم.
دوست دارید کتابهایی را بخوانید که شما را به لحاظ احساسی درگیر کند یا به لحاظ فکری؟
فرقی نمیکند. من دوست دارم کتابهایی را بخوانم که حوصلهام را سر نبرند.
کتابی که احساسات شما را بیشتر از بقیه برانگیخته، کدام کتاب بوده است؟
آنقدر نازکدل نیستم که بخواهم گریه کنم. ولی کتابهایی بوده که به شکلهای مختلف با شخصیت اصلی همذاتپنداری کردهام مثلا «سرخ و سیاه» استاندال. شاید به سنی که این کتاب را خواندم هم بستگی دارد. این کتاب را در ۲۰ سالگی خواندم و در همان ایام «زندگی جای دیگری است» میلان کوندرا را هم خواندم، البته آن زمان به فارسی ترجمه نشده بود. هر دو این کتابها حس همدلی من را برانگیخت. گویا ۲۰ سالکی سنی است که آدم زیاد همذاتپنداری میکند، با «نرگس و گلدموند» هرمان هسه هم همذاتپنداری کردم و مشخصا با گلدموند یا زریندهن. من این کتاب را به فرانسه خواندم که ابتدا استاد سروش حبیبی کتاب را با عنوان «نرگس و زریندهن» ترجمه کرد و سپس به عنوان «نرگس و گلدموند» که همان عنوان اصلی است، تغییر کرد. هر سه از کتابهایی بودند که با آنها احساس نزدیکی کردم و همه را در ۲۰ سالگی خواندم که فکر میکنم مقتضای سن بوده که باعث میشده آدم با پرسوناژها احساس همذاتپنداری داشته باشد.