عصر شعر «صبح مقاومت» در نخلستان اوج برگزار شد و شاعران برجسته کشور جدیدترین سرودههای خود را تقدیم دختران مظلوم افغانستان کردند.
به نقل از ستاره نیوز، عصر شعر «صبح مقاومت» به مناسبت شهادت مظلومانه کودکان افغانستانی و همچنین مقاومت جانانه مردم فلسطین با پاسخ قاطعانه آنان به جنایات رژم غاصب صهیونیستی در نخلستان اوج برگزار شد.
در این مراسم شاعرانی مانند مرتضی امیری اسفندقه، احمد بابایی، محمدمهدی سیار، محمدمهدی عبدالهی، علی اکبر فرهنگیان، احمد علوی، محمدحسین ملکیان و مرتضی حیدری آل کثیر به شعرخوانی پرداختند.
محمدمهدی عبدالهی نخستین شاعری بود که برای شعرخوانی دعوت شد. او نوسرودهای را به دختران مظلوم افغانستانی تقدیم کرد.
بهار با غزلى سرخ پشت پرچین است
بخوان که داغ شقایق همیشه سنگین است
نگاه خیره تزویر چون شقاوت شب-
به دشت برچىِ آلالههاى رنگین است
مگر نه اینکه خزان تیغ بر بهار کشید
بهار را چه کند آن دلى که خونین است؟
کدام غصه پدر را به سوگ سرخ نشاند؟!
کدام قصه، بگو شرح ماجرا این است!
به دست خاک سپرد آن همه شقایق را
کجاست جان پدر؟ آه دست گلچین است!
کنار ماهِ خدا، ماه خویش را بخشید
به دست بىرمقش ربّناى آمین است
زبان گرفته پدر رو به ماه کابلىاش
مسیر سرخ شهادت چقدر شیرین است!
قسم به منتقم خون این کبوترها
نگاه زخمى کابل سوى فلسطین است
علی اکبر فرهنگیان در بخش دیگری از این نشست شعرخوانی کرد. او قبل از خواندن شعر خود گفت: در حال آماده کردن منظومهای به نام «مشق مشقت» هستیم و این چند بیت شعر را از همان منظومه تقدیمتان میکنم.
خستهایم از بس که دوری دیدهایم
از دو چشم خویش کوری دیدهایم
از سخندانان زبانها چیده شد
چشمهای نسل ما دزدیده شد
رهزنان با رهروان قاطی شدند
رهروان سست و خیالاتی شدند
خستهایم از بس که ساکت بودهایم
خستهایم از بس که تن آسودهایم
در میان دام، آسودن خطاست
گله را با گرگ پیمودن خطاست
الغرض از زخم ما خون میچکد
خون ما از چنگ صهیون میچکد
وای بر آنان که نالان نیستند
آگه از مکر شغالان نیستند
رنگ های گل چه فرقی میکند
غزه و کابل چه فرقی میکند
بمب با موشک چه فرقی میکند
کشتن کودک چه فرقی میکند
خون مظلوم است و دامنگیر ماست
بی تفاوت بودن ما نارواست
درد دل کافی ست درمان خوشتر است
بر کتاب درد پایان خوشتر است
شیعه یعنی مرد میدان مرد درد
شیعه یعنی فاتح وقت نبرد
شیعه باید پاک و ربانی شود
در عمل قاسم سلیمانی شود
نام او کابوس اسرائیل بود
بر سپاه ابرهه سجیل بود
یاد او در هر کجا قُل میکند
غیرت و انسانیت گل میکند
داغ سنگین بود داغانیم ما
در عزایش سخت حیرانیم ما
حاج قاسم رفت، راه قدس هست
رفت فرمانده، سپاه قدس هست
التیام ما فقط سجیل شد
محو نام نحس اسرائیل شد
محمدحسین ملکیان دیگر شاعری بود که نوسرودهای به کودکان مظلوم افغانستانی تقدیم کرد.
غذای کودک من، ترکش است و خمپاره
برای مردم من مرگ مثل تمرین است
عروس و داماد اینجا حنا نمیبندند
دلی به داغ عزیزی همیشه خونین است
ولی زمان تولد به گوش ما خواندند
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است
هزار بار تن از سر جدا شرف دارد
به آن سری که به تن مانده است و پایین است
چه سنگها که زدیم و کسی دری نگشود
دریغ، بعضیها خوابشان چه سنگین است
شهادت است دعامان، به چشم ما موشک
نه پیک مرگ که در اصل مرغ آمین است
بزن که آنچه به پا خواست، آه مظلوم است
بزن که آنچه زدی زخم نیست، تسکین است…
***
به چشم ما نمیآید کسی از یار بالاتر
به خون و خاک غلتیدیم، از این اقرار بالاتر؟
شگفتا که برای او فقط یک بار میمیریم
دریغا که نمیارزیم از این مقدار بالاتر
شهادت میدهم از مرگ میترسم شهیدم کن
که میگیرد به وقت پیرسالی کار بالاتر
جهان روی سر دنیاپرستان میشود آوار
شهید است آنکه سر آورده از آوار بالاتر
زمان گلچین قهاری ست غیر از گل نمیچیند
فقط در آتش دنیاست شان خار بالاتر
دریغا قامت سرو شهیدان هرچه میافتد
برای اهل حاشا میرود دیوار بالاتر
یکی تا پای جان مانند فخریزاده میماند
یکی هم دست تسلیم است و در پیکار بالاتر
نفاق از پشت خنجر میزند تزویر از پهلو
و پرچم میرود بالاتر و هربار بالاتر
به جنگ شیر میآیند و از سگ کمترند آری
نباید هم توقع داشت از کفتار بالاتر
دوباره دست پشت پردهای آغشتهی خون است
دوباره آستین را داده استکبار بالاتر
فلانی! این بهای دل سپردن بر امان نامه ست
زهی غیرت! کلاهت را کمی بگذار بالاتر
اکبر علوی دیگر شاعری بود که در این عصر شعر، چند بیتی شعرخوانی کرد:
دیری است که سر و پای تو در آتش و دود است
شمشیر بلا یک سره در حال فرود است
از سیلی ظلمت رخ خورشید کبود است
ای قدس، تنت زخمی شلاق یهود است
کابین عروسان تو خون است، فلسطین
هنگامه تابیدن نور است، پس از این
ای دختر غلتیده به خون در شب کابل
ای داغ تو بر سینه پرپرشده گل
بر پنجره قدس بزن دست توسل
شد درد جهان بیشتر از حد تحمل
نزدیک شده وقت سحر در شب ظلمت
نزدیک ظهور است، به فرموده بهجت
ای کودک آواره غزه، وطنت کو؟
ای دختر پاییزی کابل، چمنت کو؟
ای سرخترین خاک، عقیق یمنت کو؟
در بهبوهه شام بلا، سینهزنت کو؟ …
مرتضی حیدری آل کثیر، شاعر خوزستانی کشورمان شعر خود را این چنین خواند:
ای شب گمان مبر که خدا هم کاری به ما نداشته باشد
فرعونیان خدا بشوند و موسی عصا نداشته باشد
باران شوید ای هیجانها، تندر شوید ای ضربانها
آخر شکستن دل انسان تا کی صدا نداشته باشد
آن سو تو و گلوله گیجت، با گنجه سران خلیجات
این سو یمن، ببین که چه سخت است گنجت بها نداشته باشد
بنگر چگونه غزه کوچک از سنگها رسیده به موشک
پنداشتی به بزم طنابت، عشق اژدها نداشته باشد؟
دست از سر معامله بردار، ای بمب کینه دست نگهدار
تو غرق ظلمتی، نتوان دید ظلم انتها نداشته باشد…
مرتضی امیری اسفندقه، شاعر برجسته کشور یکی از سرودههای خود را در این عصر شعر مقاومت خواند:
چرا نمیگویید و گفتهاید اگر پس چرا نمیخوانید
کجاست شعر شما؟
شما که با شکستن یک شاخه از درختی خشک
به گریه میافتید
و مرگ برگ شما را به لرزه میاندازد
هجوم خار و خسکها، هجوم شنریزه
از آسمان به زمین کفش مار میبارید
و خوشه خوشه رتیل
و خانههای محقر که در هجوم ملخ
گور دسته جمعی شد
اگر دیدهاید پس کو؟
ها؟ کجاست شعر شما؟
بشر دریده شد و همچنان شما خاموش
گناه جاذبههای جمیل جنگل بود
بهار بود و درختان شکوفهباران بودند
و طبع شعر شما
بیاجازه گل میکرد
بهار بود و بهاریههای تکراری
پیش چشم شما سیل، سیل خون جاری
چرا پیام ندادید؟
شما و واژهکشی؟
مگر به دست شما آن عصای گویا نیست؟
عصای گویایی که مار شعبده را سحر کرد و ساکت کرد
جهان بیشاعر، جهان جنزدههاست
به باغوحش شبیه است، شهر بیشاعر
یقین که شهر بزرگان بمب و بوزینه
نداشت شاعر
اگرنه نباید این نکبت به بار میآمد
شما به خانهنشینیان و خُمنشینیان را کدام تَلواسه
به کوچه میکشد از برج عاج شعر و شعور
شما که با واژه به فکر فتح جهانید
و بوی صلح نوبل گیج و گولتان کرده است
سر آمدان صدا!
چه شد که چاپ نکردید شعرهاتان را؟
چرا نگفت یکی از شما در این بلوا در این بلیه طوفانی
آی آدمها؟
چه شد که شعر شما در رثای همسایه که قتل عام نوین را
به پاس نظم نوین
نمایشی نو داد، به گوش ما نرسید؟
میان آن همه سوژه سفارشات دکانهای نقل و نارنجک
سفارشی به شما از جنازهها نرسید؟
جنازههای جوانی که روی دست زمین باد کرد و خاک نشد
چه مارهای سیاهی به روی شانه غرب به بوی بوسه ابلیس نفت میروید!
نگاه کن!
دیدی؟
ببین سگان شکاری چگونه میتازند
ببین چکونه گدایان معتبر دارند برای غارت همسایه نقشه میریزند
بزرگ تازه به دورانرسیدگان گدا
ببین چگونه در اندازههای یک ماموت خطابه میخوانند؟
به شرق بسپارید
به این وقاحت دریوزه، این دریده دیو
به این گدای مسلح
نوالهای بدهد که اینچنین به توحش دوباره رم نکند
شبیه معرکهگیران دورهگرد ببین
ببین جماعت مرموز ماربازان را، قماربازان را
که بر سر من و تو تاس جنگ میریزند
و در سبدهاشان به جای ماهی زالوست
به جای شبچره، چلپاسههای ریز و درشت
نصیبشان مگر از عید پاک، ناپاکی است؟
و از کرامت بابانوئل ستارهکشی است؟
ستارگان، این کودکان کور و کبود
که سوختند در آوار آب و آتش و دود
کجاست معجزههاتان؟
پیمبران دروغین عصر آزادی!
به احترام تموچین، به حرمت هیتلر
به سازمان ملل احترام بگذاریم
به عنکبوت سیاه …
محمدمهدی سیار، آخرین شاعری بود که برای شعرخوانی به روی صحنه دعوت شد. او نوسروده خود که در روزهای پیش در صفحه شخصیاش منتشر کرده بود را خواند:
بگذار در فلاخنت آتش بهجای سنگ
رقص هزار شعله سرکش بهجای سنگ
آه اویسهای یمن را به چله نِه!
سوز هزار جان مشوش بهجای سنگ
من با تو ام برادر دژ گنگ هوختی! (برادر دژ گنگ هوختی یعنی برادر بیتالمقدسی، واژه پهلوی)
اینک تو و کمانی از آرش بهجای سنگ
دستی به معجزه به گریبان بر و برآر
آتش در این شگفت کشاکش، بهجای سنگ
ای وارث فلاخن داوود و کوه طور
بگذار در فلاخنت آتش بهجای سنگ